یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

یسنای دنیای من

یسنای من دوست داره مامانش بشینه و خمیر بازی کنه و اون فقط تماشا کنه و گهگداری چشمهای عروسکهای خمیری رو بذاره. یسنای من دوست نداره تنهایی بازی کنه یسنای من دوست داره یکی یکی سی دی هاش رو بذاره توی دستگاه ٣ دقیقه از هرکدوم رو ببینه و بعد درش بیاره و سی دی بعدی رو بذاره. یسنای من این موقع دوست نداره نه بشنوه. دستگاه خراب بشه اصلا مهم نیست! یسنای من دوست داره ساعتها بشینه و عکسهای خانوادگی نگاه کنه و اصلا هم خسته نمیشه! یسنای من دوست داره سیب بخوره.یسنای من  اصلا موز دوست نداره! یسنای من دوست داره پلوش رو خالی بخوره. یسنای من دوست نداره روی پلوش خورش بریزم.(ولی من آخرش واسش خورش میریزم)!! یسنای من با گنجشکها و کبوترهای دم پنجره حر...
31 فروردين 1391

مسافر کوچک ما

امروز که یکی از دوستان لطف کردن و کد این موسیقی رو واسم فرستادن یاد قدیما افتادم .قدیم که میگم نه این که فکرکنی راجع به 20 سال پیش حرف میزنم نه یاد اوایل آشنایی من و بابامحمد افتادم روزایی که خیلی زود گذشت و  الان فقط خاطره های زیباش مونده و بس. روزایی که من و محمد با هم  چه سرخوش گذروندیم ،روزایی که بابا مسافر کوچولو بود و من گل سرخش تو یه سیاره دیگه. روزایی که اهلی کردن و اهلی شدن رو مشق میکردیم و سرمست بودیم از کنار هم بودن و اصلا فکر نمی کردیم که چند سال بعد قراره مسافر کوچولویی از سیاره دیگه از راه برسه و  بشه تمام هستیمون که بود و نبودمون. مسافری که رسم اهلی کردن رو چه خوب یاد گرفته بود.... با توام دخترم ...
30 فروردين 1391

بحران دویدن

عزیز دلم این روزها دویدنت توی خونه شده بحران ما!! نمیدونم مشکل از دویدن شماست یا این خونه های آپارتمانی و زندگیهای آپارتمانی!!! جدیدا  واسه اینکه انرژیت رو تخلیه کنی میدوی از این سر سالن به اون سر سالن. و خیلی بد صدا میده. دیروز همسایه طبقه پایین  اومد دم در میگه وقتی دخترتون میدوه تمام خونمون میلرزه!! سعی کنید که کمتر بدوه! تقصیری هم نداری بچه ای و پر انرژی! همسایمون هم تقصیر نداره اون هم آرامش میخواد بنده خدا!!! حالا من موندم که چکار کنم که شما این دویدن توی خونه از سرت بیفته. باید جایگزینی جایزه ای چیزی پیدا کنم تا یادت بره که توی خونه بدوی
29 فروردين 1391

دخترکم در آستانه 26 ماهگی

دخترکم! این روزها عادت کردی که با شیشه شیر بخوری.به قولی تازه بچگی میکنی. این روزها وقت شیر خوردنت  شیشه به دست در آغوشم آرام میگیری و دلت میخواد که شیشه شیرت رو هم من به دست بگیرم و تو فقط شیر بخوری!!! و من یاد روزهایی میکنم که برای شیرت وابسته بودی و با چشمان معصومت نگاه تشکرآمیز داشتی.چه زود دلتنگ آنروزها شدم من.... دخترکم این روزها در تلاشی برای یک گام دیگر به سوی یک جدای دیگر. جدایی یسنا از پوشک!!! که بسی برای پدر گرامی مایه خوشبختی خواهد بود اگر این جدایی اتفاق بیافتد!!!!٣ روز است که به طور جدی با هم تمرین میکنیم با هزاران جایزه و لبخندو بستنی و برچسب!!! که این آخری شد بلای جان خودمان که بعد از هر برچسب گریه و زاری که همه برچسبه...
22 فروردين 1391

فصل شکفتن

بهار بهار چه اسم آشنایی. صدات میاد اما خودت کجایی. وا بکنیم پنجره ها رو یا نه. تازه کنیم خاطره ها رو یا نه. بهار اومد لباس نو تنم کرد. تازه تر از فصل شکفتنم کرد. بهار اومد با یه بغل جوونه. عیدو اورد از تو کوچه تو خونه. حیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون. خونه ما همیشه منتظر یه مهمون. بهار بهار یه مهمون قدیمی. یه آشنای ساده و صمیمی. یه آشنا که مثل قصه ها بود. خواب و خیال همه بچه ها بود. یادش بخیر بچگیا چه خوب بود. حیف که هنوز صبح نشده غروب بود. آخ که چه زود قلک عیدیهامون. وقتی شکست باهاش شکست دلامون. بهار اومد برفها رو نقطه چین کرد. خنده به دلمردگی زمین کرد. چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت. وا شدن پنجر...
21 فروردين 1391

نکته سنج

آخر شب با خاله نسرین تو اتاقش نشسته بودیم و حرف میزدیم که کار بدی کردی!! سریع عکس العمل نشون دادم و با اخم نگاهت کردم. یه نگاهی به من و بعد به خاله نسرین کردی بعد گفتی من برم بخوابم!!!!!! ...
17 فروردين 1391

نوروز امسال خود را چگونه گذراندید؟

سلام گل مامان عید اومد و رفت و پر از خاطره شدیم باز!!! خاطره های به یاد موندنی!!!! که شاید برای تجربه دوباره اشون باید تا عید سال دیگه منتظربمونیم. عید امسال رو با یه عروسی به استقبال رفتیم. عروسی عمو محمد و خاله الهام از دوستای خوبمون که بعد از یکی دوباری که عروسیشون عقب افتاده بود بالاخره برگزار شد و چقدر هم خوب بود با اینکه ما دیر رسیدیم.... سال تحویل  رو امسال اصفهان بودیم پیش مامانی و بابایی. سفره هفت سین امسال رو خاله نسرین با ذوق و سلیقه خاصی پهن کرد و تو متعجب از این سفره همش درمورد سین های سفره میپرسیدی!! عکسات کنار این سفره رو ندارم و اگه خاله نسرین واسم بفرسته حتما برات اینجا میذارم. 4 روز اصفهان بودیم تو این فاصله رف...
14 فروردين 1391

سفر یزد و دیدار دوست

مامان یه دوست مهربونی داره از دوران دانشگاه، که بافق زندگی میکنه.وقتی درس و دانشگاهمون تموم شد سوار قطار شد و رفت دیار خودشون و دیگه ما همدیگر رو ندیدیم فقط تلفنی با هم در ارتباط بودیم تا فروردین 85 و جشن عروسی ما،با شوهرش منت گذاشتن و اومدن اصفهان و تو جشن ما شرکت کردن.اون دیدار خیلی کوتاه بود و اصلا نتونستیم که با هم صحبت کنیم.خلاصه اینکه میتونم بگم که تو این 9 سال تمام ارتباط ما معطوف شده به تلفن هامون. تو این مدت هردو ازدواج کردیم به فاصله 5 ماه از هم هر دو بچه دار شدیم با اختلاف 5 ماه از هم.و هردو دختر داریم. تواین چند سال هربار که تصمیم میگرفتیم که بریم بافق و همدیگه رو ببینیم یه اتفاقی می افتادو مانع میشد. امسال کمر همت رو بستم و ...
14 فروردين 1391
1